زندگی ام شده بازی گل یا پوچ
شروعش با گل بود چون زمانی بود که
من از بازیش چیزی متوجه
نمی شدم و از همه چیز دنیا یا گریه ام می گرفت یا به همه چیزاش می خندیدم
اون روزا گذشت با این بازیی که داشت به صورت متعادل
پیش می رفت .
زندگی طوری شده بود که من بودم و گل های قدیمی و اونایی که ازشون
فقط عکسی مونده بود روی دیوار و یادی به خاطر و .......... .
نمیدونم گل هایی که روزگار از من برده بود و در ازاش پوچیش رو نصیب من کرده بود،
بعدها که جمع شد دیدم من موندمو کلی پوچی و یک بازیه ناتمام .......
روزگار ، میدونی تو کدوم بازی با تمام وجود به تو باختم !!؟
اون زمانی که تو گلم رو نصیب خودت کردی و با اون زیرکی خاص و قیافه ی حق بجانبت بازی
برده رو ، من باختم ....
گلم رو بردی و من رو با پوچی ام تنها گذاشتی
بعد اون بازی خیلی دنبالت اومدم اما تو فهمیده بودی بازی اصلی رو بردی و ...... .
من هم دیگه بازی نکردم و گذاشتم تا به راحتی پوچیت را به من بدهی و از برد
بازی لذتی نبری ولی
من در حیرت گلم بودم که به چه راحتی با پوچیم کنار آمد !!؟
ما راهمان را انتخاب کردیم ولی آنرا برایمان به زیبایی
تغییر دادی و این چرخش را آنچنان به زیبایی ترسیم کردی که هر بیننده ایی را مجذوب خود ،
و او را وادار به تحصین می کردی .
دیگر کسی از دید من نگاه نکرد ..........
و از روزگار نپرسید که او آمده بود گلش را ببرد ولی تو . . . . .!!؟
یه روز یه نفر قبل از این باخت بهم گفت تو چرا همیشه به اون دور دورا نگاه میکنی چرا به
نزدیکت توجه نمی کنی ؟
منم بهش گفتم آخه چیزی که قرار بود این نزدیکیا ببینم و پیدا کنم دیدم و ...... .
اما کسی که باید می فهمید نفهمید نمیدونم شایدم فهمیدو طبق معمول در کوچه ی
معروف علی چپ
پرسه میزد و از حضورش در اونجا از گذشته تا اون لحظه آمار می گرفت
که روزگار با این پوچ قدرت خود را نشان داد
اما بازی یک طرفه ادامه دارد در کورسویی از امید و اعتماد به فرصتی در آینده .... .
مثل امروز .... .
دروغ چرا خودمم خیلی به کوچه ی علی چپ سرمیزدم اما تا به امروز . . . !؟
مهم نیست ، روزگار فقط با قدرتش گلم رو از من دور کرد اما هیچ
موقع نمی تونه یادش رو بگیره نه اون و نه . . . . .
اون هست اما یه جور دیگه و مهم بودنه و حضورش به شکلی دیگه .
من : الان که اینو دارم می نویسم ساعت 5:11 دقیقه ی صبحه
علتشم اینه که تا الان داشتم طبق معمول سرک میکشیدم تو نوشته های گذشتم
یهو مطالبی از اوایل تاسیس وبلاگی پیدا کردم که هنوزم داشتم
" من به دیدن همین نشونه ها از خونه میومدم بیرون قاصدک .. پروانه . . . یه برگ
...........!!!!؟ "
ودر آخرش نوشته بود
" تو تا حالا چند تا پروانه دیدی ؟؟؟ "
و در کنار این ها کلی مطالب دیگه هم پیدا کردم که هر کدوم یاد آور چیزیه !!
درباره خودم
لوگوی وبلاگ
منوی اصلی
صفحه نخست
پست الکترونیک
صفحه ی مشخصات
خانگی سازی
ذخیره کردن صفحه
اضافه به علاقه مندیها
فهرست موضوعی یادداشت ها
ادبی[22] . درد دل[17] . حرف دل[11] . شعر[6] . سیاسی[4] . طنز[4] . درد و دل[3] . خاطره[3] . داستان[2] . خاطرات[2] . عاشقانه[2] . فلسفه[2] . سیاست[2] . واقعیت[2] . محمد علی بهمنی . نامه . نظرسنجی . همایون شجریان . عشق . عشقی . سیاوش قمیشی . شب یلدا . شریعتی . شعر حرف دل . شهرام ناظری . شهریار . صدا و سیما . خاطرات روزانه . a . comic . امید . پستی متفاوت . توهم . جامعه . جوان . داستانک . خاطره روانه . داروین . دل . دل خراب . زندگی .
نوشته های پیشین
تیر 1388
آذر 1388 آبان 1388 شهریور 1388 مرداد 1388 دی 1388 بهمن 1388 اسفند 1388 اسفند 88 فروردین 89 اردیبهشت 89 خرداد 89 تیر 89 مرداد 89 شهریور 89 مهر 89 لوگوی دوستان
لینک دوستان
کاملترین آرشیو همای متخصصین پیشرو در ادبیات سبز وبلاگ من سرشارازسخنان ناگفته است عاشق باش فصل دلتنگی خودمونی میخک خاطره رنگی آمار وبلاگ
بازدید امروز :6
بازدید دیروز :3 مجموع بازدیدها : 111716 خبر نامه
جستجو در وبلاگ
|